من زود گریه ام میگیره ... از بچه گی همینطور بودم ... از بند کفشی که بسته نمیشد، از دری که باز نمیشد، از گریه های خواهر کوچولو وقتی غذا میخواست، از همه چی گریه ام میگرفت ...
حتی وقتی یه نفر با شوخی بهم میگفت: پس چرا گریه نمیکنی؟! اشک تو چشمام جمع میشد!
به هر کی میگفتم اختیاری نیست باور نمیکرد ولی واقعا اختیاری نبود ...
هر بار که اومدم این اشکال (!) را برطرف کنم چند سال طول کشید و در نهایت وقتی روی گریه ام تسلط پیدا میکردم اتفاقی می افتاد که ...
همه بهم میگفتن گریه کن تا سبک شی !
تو دوران کنکور فرصت گریه کردن نداشتم! ،حتی وقتی گریه ام میگرفت! . ولی این روزا ...
وقتی کسی بهم میگه: نگارنده کوچک خانم(!!) گریه ام میگیره. بهم بگه تو خیلی خوبی (!) گریه ام میگیره.
وقتی میبینم وبلاگم خواننده نداره گریه ام میگیره . وقتی میبینم یکی وبلاگم را پیدا کرده و برام نظر گذاشته گریه ام میگیره ...
مردم روسیه را میبینم که برای آتش سوزی جنگل هاشون چجوری دست به دامان خدا شدن گریه ام میگیره .
وقتی میبینم که مردم آمریکا برای لکه ی نفتیشون(!) هنوز دست به دامان خدا نشدن گریه ام میگیره!
برای غربت ارمیا (توی کتاب بیوتن) گریه ام میگیره ، برای تنهایی علی فتاح ( توی کتاب من او ) گریه ام میگیره ، برای سختی های سیده زهرا حسینی ( نویسنده ی دا ) گریه ام میگیره ، برای شعرهای اتل متلِ ابوالفضل سپهر گریه ام میگیره ، برای دعای فرج های مسجد ( خوندنش یا نخوندنش!) گریه ام میگیره ...
بعد از جریان عقب گرد دوباره بچه شدم ! ...
دوباره زود گریه ام میگیره ...