کی فکرش را می کرد بعد از 2 سال ...
وقتی مامان پشت تلفن بگه «سلام علی» ...
من فکر کنم بابام پشت خطه ؟!
همون لحظه فکر کنم چقدر دیر کرده که الان دم مغربه و هنوز نیومده خونه ...
توی همون لحظه آناً به ذهنم برسه که به مامان بگم وقتی حرفش تموم شد گوشی را بده منم با بابام صحبت کنم!
دقیقا توی همون لحظه توی دلم احساس کنم که چقدر دلم براش تنگ شده و ...
توی دلم به بابای خیالی پشت تلفن بگم قربونت برم!
جمله ی بعد مامان مثل پتک کوبیده شد تو سرم ...
«علی گوشی را بده به مامانت!»
بابای من پشت خط نبود ...
گاه نوشته ها چه آسان و بی مقاومت روی کاغذ می آیند و گاه ...
چه لجباز میشوند ...