سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خدا بنده‏اى را خوار دارد ، او را از آموختن علم برکنار دارد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :14
بازدید دیروز :1
کل بازدید :56205
تعداد کل یاداشته ها : 43
102/12/29
11:14 ص

راه های رسیدن به خدا به تعداد خلایق روی زمینه

اینکه چه راهی مخصوص توئه و تو را به خدا میرسونه را خودت باید پیداش کنی ...

این راهی که تو این چند سال مدام و بدون انتخاب توش قرار گرفتم قطعا بی حکمت نبوده ....

اگه دوست داری منو همیشه تو این راه ببینی، 

پس ...

راضیم به رضای تو ...

__________________________________

این روزها احساس میکنم هر چی با خدا حرف میزنم

فقط از دور نگام میکنه ...

شاید هم از نزدیک ...

شاید گاهی حتی دستش را هم روی سرم میکشه!

ولی جوابم را نمیده ...

سکوت ........

راه مخصوص

 


91/11/17::: 2:8 ع
نظر()
  
  

سلام ...

امروز خیلی اتفاقی اومدم تو اینترنت ... خیلی اتفاقی تر وبلاگم را باز کردم ... و حتی اتفاقی تر از اون تمام مطالب آرشیو شدم را خوندم ... بعد فهمیدم که چقدر دلم برای وبلاگم تنگ شده بود .......

حالا میخوام دوباره شروع به نوشتن کنم ولی ...

انگار یادم رفته که باید چه چیزایی تو وبلاگم بنویسم مخصوصا وبلاگی که آخرین بار یک سال و 3 ماه پیش به روز شده!

علی الحساب میتونم یک خبر بسیار خوب را اعلام کنم!!

...

فردا یعنی روز جمعه 17 شهریور 91 مراسم عقد بنده برگزار خواهد شد !!

حالا احساس میکنم کسی هست که سرنوشتش به اندازه سرنوشت خودم به من بستگی دارد !

التماس دعا از همه ......

 


91/6/16::: 2:30 ع
نظر()
  
  

کارتان را برای خدا نکنید!
برای خدا کار کنید ...
تفاوتش فقط همین اندازه است که
ممکن است حسین (ع) در کربلا باشد
و من در حال کسب علم برای رضایت خدا ....*

__________________________________

* سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی

زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند ...


90/3/6::: 11:14 ص
نظر()
  
  

برای اولین بار بالاخره تنها بهشت زهرا رفتم ... تنهای تنها ...
فقط تو کنارم بودی که من نمیدیدمت ...این بار باهات حرف زدم ... بلند بلند ...
اون وقت ظهر تو اون گرما تا چندین متر اون طرف تر هم کسی نایستاده بود ...
همیشه فکر میکردم وقتی تنها بیام باهات حرف بزنم جوابم را میدی
آخه میدونی که ...
وقتی رفتی هنوز خیلی کوچیک بودم کوچیک تر از اونی که بفهمم رفتنت یعنی چی
ولی جوابم را ندادی ...

_______________________________

پ.ن1: هفته پیش یک نفر را بعد از مدتها دیدم گرچه مختصر بود و البته مفید ...
پ.ن2: همون آدم خبری بهم داد که هر چی فکر کردم به یاد نیاوردم که خبری به اون اندازه خوشحالم کرده باشه
پ.ن3: با این حال بهش گفتم باید با دقت بیشتری درباره اون مسئله فکر کنه
پ.ن4: چیزی به امتحانات نمونده و من مثل همیشه ......


90/2/28::: 7:37 ع
نظر()
  
  

طی شد این عمر تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان
همه تقصیر من است این
و خودم میدانم
که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی
ساعتی یا آنی
که چه سان میگذرد عمر گران
کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند: کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
بایدش نالیدن
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن؟
نتوان فارغ و وارسته ز غم همه شادی دیدن؟
همچو مرغی آزاد هر زمان بال گشودن
سر هر بام که شد خوابیدن
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو بایدم نالیدن
هیچ کس نیز نگفت: زندگی چیست؟ چرا می آییم؟
بعد از چند صباح به چه سان باید رفت؟
به کجا باید رفت
با کدامین توشه به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ، هیچکس نیز به من هیچ نگفت
نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من، که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه که جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند
بهره از عمر برد کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز و را عمری هست
یک نفر بانگ برآورد که او،، از هم اکنون باید،فکر آینده کند
دیگری آوا داد: که چو فردا بشود فکر فردا بکند
سومی گفت: همانگونه که دیروزش رفت
بگذرد امروزش، همچنین فردایش
با همه این احوال
من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت
آن همه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر نه تعمق و نه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی
چه توانی که ز کف دادم من
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب میتوانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی
هیهات
آن کسانی که نمیدانستند زندگی یعنی چه؟ رهنمایم بودند
عمرشان طی میگشت بیخود و بیهوده
و مرا میگفتند که چو آنها باشم
که چو آنها دائم
فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم، فکر تامین معاش
فکر ثروت باشم، فکر یک زندگی بی جنجال، فکر همسر باشم.
هیچ کس مرا هیچ نگفت
زندگی ثروت نیست
زندگی داشتن همسر نیست
زندگانی کردن فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
من نفهمیدم و کسی نیز مرا هیچ نگفت
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش میفهمم
حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق
من شدم خلق که با عزمی جزم
پای از بند هواها گسلم
گام در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده
فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و زهد
در ره کشف حقیقت کوشم
شربت جرات و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و بس حق گویم
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله خویش
ره نمایم به همه گر چه ساراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنین زائد و بی جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم
کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت:
کودکی بی حاصل، نووانی باطل، وقت پیری غافل.
به زبانی دیگر:
کودکی در غفلت، نوجوانی شهوت، در کهولت حسرت ... *

محتسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری ....... به حسرت یاد خواهی کرد ایّام جوانی را (پروین اعتصامی)

..................................................

بعد نوشت :
* شعر از نسرین صاحب


90/1/27::: 12:29 ع
نظر()